بنی‌صدر به خلخالی گفت که قبر رضاشاه را دست نزنید این آرامگاه حیف است! آقای خلخالی در جواب گفت: «مگر قبر پدر تو را خراب می‌کنیم؟ من می‌خواهم که قبر رضاشاه را خراب کنم.»

به گزارش تابش کوثر، امروز ۱۷ آذرماه؛ چهلمین سالگرد شهادت شیرمردی است که در خط دفاعی آبادان، مردانه در برابر دشمن جنگید و پیکرش هیچگاه به زادگاهش تهران برنگشت و مادرش تا آخر عمر، چشم به راه ماند. شاهرخ ضرغام، در گروه فدائیان اسلام به فرماندهی سید مجتبی هاشمی می جنگید و در ذوالفقاریه آبادان، جاودانه شد. مطلب زیر را به بهانه سالگرد او تقدیمتان می کنیم...

«امامِ تحول» کلیدواژه‌ای است نو و بدیع که رهبر انقلاب در سی‌ویکمین سالگرد رحلت امام خمینی(ره) در ۱۴ خرداد ۱۳۹۹ پیرامون آن مطالبی را بیان کردند. آیت‌الله خامنه‌ای در بخشی از این بیانات با اشاره به نگاه توحیدی امام در زمینه تحول‌خواهی فرمودند: «نکته‌ مهم این است امام بزرگوار که این همه تحوّلات را به وجود آورد و به معنای واقعی کلمه امامِ تحوّل بود، امّا این‌ها را از خدا می‌دانست؛ امام این‌ها را به خودش نسبت نمی‌داد... همین تحوّل روحی‌ را که در جوان‌ها به وجود آمده بود... [ایشان] مکرّر در بیاناتشان به آن توجّه می‌کنند و اظهار تعجّب می‌کنند، برای ایشان اعجاب‌آور است ... یک جا ایشان می‌گویند که تحوّلی که در روحیه‌ جوان‌ها وارد شده و واقع شده است، از غلبه‌ بر رژیم طاغوت بالاتر است...»

نفر اول، شاهرخ ضرغام که به سید مجتبی هاشمی اقتدا کرده است...

نگاهی به تاریخ تحولات انقلاب اسلامی، این حقیقت را بیش از پیش روشن می‌سازد که تحول دل‌ها و جان‌ها در سیره و حرکت امام خمینی مقدم بر سایر تحولات بود. چه اینکه تاریخ ما گواه ظهور و بروز جوان‌هایی است که در «نوروز انقلاب» دَمِ «یا مقلب القلوب»ِ امام «حَوِّل حالنا» را برایشان به ارمغان آورد و آن‌ها را به «احسن الحال» رساند.

در تاریخ ما کم نیستند کسانی که هرچند ظاهرشان آنچه که باید نبود، اما باطن‌شان آن بود که باید! اگرچه شاهد این مدعا اولین شهید راه خمینی «طیب حاج‌رضایی» است، اما پرونده کسانی که نام و مرامشان را به انقلاب خمینی گره زده بودند بسته نشد و کسانی نظیر «شهید شاهرخ ضرغام» همچنان عَلَم این حرکت را برافراشتند.

مردانی از این دست، با خصلت‌های درونی و خدادادی خود با انقلاب اسلامی پیوند خورده بودند. با عادت‌هایی که در کوچه و محله با آن شناخته می‌شدند: «ظلم‌ستیزی»، «حق‌مداری»، «شجاعت»،«مردم‌داری»، «لوطی‌منشی» و «ارادت به روحانیت اصیل و علمای ربانی». این خلق و خوی نهفته در وجود جوان‌ آن روزها شکفته بود؛ و هنر امام این بود که این غلیان وجودی را در مسیر درست و الهی هدایت کرد. به فرموده رهبر معظم انقلاب اسلامی: «در خواسته‌های مردم آنچنان تحوّلی به وجود آمد که از این چیزهای حقیر، کوچک، محلّی و محدود تبدیل شد به یک امور اساسی، بزرگ، انسانی و جهانی.»

کوتاه سخن اینکه؛ خاطرات این نسل شنیدن دارد که گفته‌اند: وصف العیش نصف العیش! نسلی که همه شجاعت، صداقت و حتی هیبت پهلوانی‌اش را پای کار انقلاب آورد تا نَمی از یم اقیانوس ملت در سیلاب خانمان‌برانداز رژیم پهلوی باشد. «حجت‌الله اسماعیلی» یکی از همان کسانی است که امروز در گوشه و کنار فضای مجازی تصاویرش گویای خاطرات و مخاطرات دیروز است.

همه چیز از یک حساب اینستاگرامی آغاز شد. حسابی که بیشتر آلبوم مجازی خاطرات بود و این شعر را در طلیعه یادنامه تصویری‌اش نگاشته بود : « هر که را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست/ بی‌شهادت، مرگ با خسران چه فرقی می‌کند...»

تصاویری را می‌بینم که خاطرات و مخاطرات روزهای حساس و سرنوشت‌ساز این مرز و بوم در سال‌های پیروزی و تثبیت انقلاب روایت می‌کند. به راستی عکس‌ها راویان صامت تاریخ‌اند! با دوستان کنجکاو و پیگیر می‌شویم تا بلکه بتوانیم راوی ناطق صاحب این تصاویر را بیابیم.

القصه! چرخ روزگار دست رسانه‌ها را به فیلمی قدیمی از دوران دفاع مقدس ‌رساند. آن هم با تیترهایی که هر خواننده‌ای را برای دیدن مشتاق می‌کند: «شهیدی که صدایش ماندگار شد» یا «مداحی شهید شاهرخ ضرغام».

فیلمی کوتاه که در آن رزمنده‌ای با اشعاری انقلابی رجز می‌خواند: «بستیم عهد یاری پیمان با خمینی/ این گفته خمینی است نهضت ادامه دارد». صدا را که تا به حال نشنیده بودیم اما سیمایش آشنا بود. این‌همانیِ تصاویر متعجبم می‌کند. انگار "ابر و باد و مه خورشید و فلک" در کار است تا کلاف پیچیده این معما باز شود.

شهر ری حومه شرقی حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(س) : هنوز هیچ تصوری از اولین دیدار نداشتیم که با ابهام زنگ خانه‌ را زدیم. صدای گرمی ما را به داخل خانه دعوت کرد.

در بدو ورود چشممان به دیواری افتاد که بیشتر «قاب خاطره» بود؛ تصاویری از شهید بهشتی، آیت‌الله خامنه‌ای، آیت‌الله مهدوی‌کنی، خلخالی و حتی بنی‌صدر روی دیوار نصب شده بود که حضور حجت‌الله اسماعیلی در کنار شخصیت‌های مهم دهه ۵۰ و ۶۰ در این عکس‌ها خودنمایی می‌کرد.

بالاخره خود را کنار پیرمرد جوان‌دلی یافتیم به نام «سید حجت‌الله اسماعیلی». آنقدر خونگرم و صمیمی و بی‌تکلف بود که فرصت تعارف و توقف در حفظ آداب معمول را نداشتیم و یک‌راست به سراغ خاطراتی رفتیم که پی‌اش بودیم. ناگفته نماند که حضور فرزندان غنیمتی بود برای یادآوری خاطرات پدر.

فکری شدم. حیف! چرا گنجینه‌ یادمانده‌های این نسل پیش‌تر و بیش‌تر از این باز نشده بود تا خاطرات عمیق‌تر و دقیق‌تری برای نسل ما باقی بماند؟ البته شاید در این غفلت تاریخی سهم ما یکسان باشد، هم ما جویندگان تاریخ و هم راویان و شاهدان عینی وقایع؛ نصف ـ نصف!

خلاصه؛ نه تنها روایت‌های دست اول «آقا حجت» به فراخور مکان و زمان می‌تواند جالب توجه باشد، بلکه خرده‌روایت‌های او از هزارتوی انقلاب حاشیه‌هایی مهم‌تر از متن است که جای بسی تأمل و کند وکاو دارد.

قلم‌فرسایی را تمام می‌کنم تا این وجیزه در مجیز شخص یا فرد خاصی تلقی نشود. این مقدمه بر آن بود تا همان جوان‌هایی را به تصویر بکشد که امام دل و جان آن‌ها را «متحول» ساخت.

آنچه در ادامه می‌آید بخشی از گفتگوی «سید حجت‌الله اسماعیلی» با پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی است که از نظر می‌گذرد.

برای آشنایی بیشتر مخاطبین در ابتدا مختصری از زندگی خودتان بیان کنید؟

بسم‌الله الرحمن الرحیم. بنده ۲۰ بهمن سال ۱۳۲۲ متولد شدم. اصالتا بچه شهرری هستم. منزل ما به قدری نزدیک حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)  بود که وقتی به پشت‌بام می‌رفتیم سنگفرش‌های حرم به راحتی دیده می‌شد. بعد هم منزل‌مان به خیابان شهید ملکی منتقل شد. یکبار در نوجوانی به واسطه فردی که در محله ما مداحی می‌کرد خدمت آیت‌الله العظمی بروجردی در قم رسیدم.

در جوانی به ورزش کشتی علاقه پیدا کردم. یک زمانی پرچمدار ورزش شهر ری در مسابقات کشوری هم شدم. سال ۱۳۵۴ ازدواج کردم و در دوران انقلاب در کنار عزیزانی همچون حجت‌الاسلام عبدوس مشغول فعالیت‌های مبارزاتی بودم.

کمی از پدر و مادرتان بگویید؟ از کودکی‌تان خاطراتی دارید؟

مادرم مذهبی بود. پدرم انسان زحمتکشی بود و در شهرری آسیاب آبی داشت. یک روز به پدرم گفتم که من درس نمی‌خوانم. پدرم گفت اگر درس نخوانی باید در همین آسیاب کار کنی! من هم چون دوست نداشتم درس بخوانم، گفتم: باشه میام! در آنجا مشغول به کار شدم. وقتی دیدند من دیگر درس نمی‌خوانم برای من دو تا گاو خریدند. بعد با کمک‌های اطرافیان و دایی مرحومم در سن ۲۵ سالگی حدود ۳۰ رأس گاو داشتم، نهایتا تمام دام‌ها را یکجا فروختم و همه را با دوستانم خرج کردم[خنده]. خداوند مجددا به من عنایت کرد.

دفن بدون تشییع پدر

پدرم میانه‌ خوبی با رژیم نداشت و مدام به شاه و مسئولان وقت بد و بیراه می‌گفت. یک روز بیمار شد و در بیمارستان بستری‌اش کردند. روزی رفتم بیمارستان دیدم تخت پدرم خالی است. از کادر بیمارستان پرسیدم که پدرم کجاست؟ جواب دادند که پدر شما را بردند. گفتم کجا؟ گفتند در بهشت زهرا دفن کردند. همان‌جا عصبانی شدم و شروع کردم به هویدا فحش دادن.

 بعد از آن روز رفتم قم محضر آیت‌الله العظمی مرعشی نجفی و از ایشان اجازه خواستم تا جنازه پدرم را نبش قبر کنم و در جای دیگر دفن کنم. آقای مرعشی اجازه ندادند وگفتند نمی‌شود. بعد از آنجا رفتم بیت آیت‌الله شریعتمداری و از ایشان اجازه نبش قبر خواستم. آقای شریعتمداری گفت می‌شود. به ایشان گفتم مگر در این قضیه متفق‌القول نیستید؟ گفت: چطور؟ گفتم: آقای مرعشی می‌گوید نمی‌شود و شما می‌گویی می‌شود. آقای شریعتمداری گفت: یکبار دیگر مسئله را بگو! دوباره مسئله را گفتم. آقای شریعتمداری گفت: نمی‌شود! موقع خروج از بیت ایشان با پسر دایی‌ام که همراه من بود صحبت می‌کردم گفتم یکبار می‌گویند می‌شود بعد می‌گویند نمی‌شود. یک روحانی آنجا بود صدای من را هم شنیده بود. ما را صدا زد وگفت: شما دوست دارید بشود یا نشود؟ پسر دایی‌ام گفت: مگر به نظر ماست؟ ما دنبال این هستیم ببینیم اسلام چه می‌گوید؟

 به هر ترتیب الان محل دفن پدرم همان قطعه‌ای است که شهید اندرزگو نیز در آنجا دفن شده است.

اشاره کردید که با آقای عبدوس در بحث مبارزه همکاری داشتید، خاطراتی از آن دوران دارید؟

حاج‌ آقای عبدوس یک برادری داشتند بنام علی آقا که در شهر ری مغازه داشت. یک پارکینگی بود که پاتوق ما آنجا بود. اعلامیه‌های زیادی از مغازه علی آقا پخش می‌شد. ما اعلامیه‌ها را از علی عبدوس می‌گرفتیم و شبانه آن‌ها را پخش می‌کردیم. شب‌ها اعلامیه‌ها را از زیر کرکره مغازه‌ها داخل مغازه می‌فرستادیم. تعدادی از اعلامیه‌ها را درکارخانه‌ها پخش می‌کردیم.

من در آن زمان تیپ ظاهری‌ام لوطی‌وار بود، به همین خاطر زیاد به من شک نمی‌کردند. الان همسر من برای بچه‌ها تعریف می‌کند که پدرتان یک روز با کتانی از خانه می‌رفت بیرون و یک روز هم با کت وشلوار. اعلامیه‌ها را داخل پلاستیک می‌گذاشتم و داخل باغچه مخفی می‌کردم، گاهی اوقات هم روی اعلامیه‌ها گل‌های تزئینی می‌کاشتم تا کسی شک نکند.

اشعار سیاسی یک واعظ انقلابی

آقای عبدوس توی همین ۲۴ متری در یک مسجدی که دقیقا روبروی ساختمان ساواک قرار داشت سخنرانی می‌کرد. گفت ببین، من آمدم اینجا صحبت کنم چهار نفر آدم بشوند. خیلی‌ پرقدرت منبر می‌رفت و شجاع بود. آن زمان کسی جرات نمی‌کرد حرف سیاسی بزند به خاطر همین پشت سرش شایعه کردند گفتند این هم فکر کنیم ساواکی باشد!

آقای عبدوس یک شعری را روی منبر به این مضمون خواند:

الا ای آیت‌الله خمینی / گل سرخ گلستان حسینی/ اگرچه در نجف تبعید هستی/ یگانه مرجع تقلید هستی.

 بعد از منابر انقلابی آقای عبدوس یک عده از مقدس‌نماها جمع شدند و به ایشان گفتند این چه منبری است؟ آقای عبدوس هم جواب داد: من هر چه می‌گویم سیره پیامبر و ائمه هست که حالا در وجود آیت‌‎الله خمینی قرار دارد. من صد بار هم منبر بروم این مطالب را می‌گویم.

سابقه دستگیری قبل ازانقلاب دارید؟

 فقط کلانتری رفتم. بچه‌ها لاستیک آتش می‌زدند. گاردی‌ها بچه‌ها را دستگیر می‌کردند و به آن‌ها می‌گفتند بگویید جاوید شاه! بچه‌ها هم به جای جاوید شاه می‌گفتند مرگ بر شاه!

فردی به نام امیر را گاردی‌ها دستگیر کردند. رفتیم پیش یکی از دوستان‌مان که در بهشت زهرا کار می‌کرد ماجرا را برای او تعریف کردیم و گفتیم بروید صحبت کنید که امیر را آزاد کنند. این بنده خدا رفت وصحبت کرد و امیر را آزاد کردند. وقتی امیر آزاد شد مردم جمع شدند و شعار می‌دادند: درود بر ساواکی مجاهد! (خنده)

پخش اعلامیه در حضور محمدرضا پهلوی

یکبار در مراسمی که محمدرضا پهلوی بر سر قبر رضاخان برگزار می‌کرد اعلامیه‌ پخش کردم. سالگرد مرگ رضاشاه بود و محمدرضا طی تشریفاتی سر قبر پدرش حاضر شده بود. من هم همزمان اعلامیه پخش می‌کردم. یکی از دوستانم مرا صدا زد و گفت: ساواکی‌ها دنبالت هستند. من هم از آنجا به سمت سرویس بهداشتی فرار کردم و از محوطه خارج شدم.

روایت تظاهرات و مبارزات روزهای انقلاب از زبان شاهدان عینی شنیدنی است. از تظاهرات‌ها چه خاطراتی دارید؟

آن دوران نزدیک به پیروزی انقلاب همیشه تظاهرات بود. یک روز من در کارخانه‌ای بالای چهارپایه ایستادم وشروع به سخنرانی کردم. با بچه‌ها قرار گذاشتیم که فردا در میدان ۲۴ اسفند (انقلاب) تجمع کنیم و به سمت میدان شهیاد (آزادی) حرکت کنیم. مرا احضار کردند که شما در چه رابطه‌ای صحبت کردید؟ من هم انکار کردم و گفتم: صحبت خاصی نمی‌کردم. گفتند تو چه کاره هستی؟ گفتم: من سر کارگر هستم. داشتم می‌گفتم کارگر کفش و لباس ایمنی می‌خواهد که هیچ کدام را ما نداریم.

مسئول کارگزینی به من گفت که شما بروید تا ببینیم کار به کجا کشیده می‌شود. فقط یک نفر را معرفی کنید که ما حقوق‌تان را به ایشان بدهیم که تحویل شما بدهد. من هم ناصر خراسانی را معرفی کردم.

ما هم چون دیگر روزهای منتهی به انقلاب بود رفتیم. بعد از انقلاب به من گفتند برگرد. گفتم: بیایم اینجا چه کار کنم؟! من با کمتر از مدیرعامل صحبت نمی‌کنم. مدیر عامل آقای کافی بود. به من گفت؛ که ما می‌خواهیم از وجود ذی قیمت شما بیشتر استفاده کنیم و ما برای شما حکم کارمندی صادر می‌کنیم و حقوق شما بالاتر می‌رود. یک فردی بود به اسم کردی که در انجمن بود. به من گفت کار تو برای خودت سخت نیست ولی این کار تو برای ما زیان‌آور و سخت است. اگر می‌خواهید شما را بازنشسته کنیم؟

تیراندازی به گارد شاه و تصرف محل دفن رضاخان

از روزهای پیروزی انقلاب چه چیزی در خاطرتان مانده است؟

در روزهای پیروی انقلاب، بین مردم و گاردی‌ها برای تصرف مقبره رضاخان در شهر ری درگیری پیش آمد. من از بالای یک ساختمان به سمت گارد تیراندازی کردم. رفتم به پشت‌بام حاج آبگوشتی ( شخصی بود که پنجشنبه‎ها آبگوشت نذری می‌داد در محل ملقب شده بود به حاج آبگوشتی) و از آنجا به سمت گارد تیراندازی کردم. هادی ایرانیان هم کنار من شهید شد. بعد از اینکه تیر خورد بردمش بیمارستان و دوباره برگشتم.  از آرامگاه رضا شاه هم گارد شلیک می‌کرد. خبرنگارها عکس‌های این درگیری را ثبت کرده‌اند. وارد آرامگاه شدیم و درش را با شعار «یک دو سه بگو مرگ بر شاه» شکستیم. عده‌ای بودند که دزدی می‌کردند ولی بنده جلوگیری می‌کردم.

یکی از این اقلام که دزدیده شده یک فرش بود که در دفتر آثار آنجا نیز ثبت شده بود. پس از پی‌گیری دزد فرش را پیدا کردم. وقتی مراجعه کردم گفتم چرا فرش را به خانه‌ات بردی؟ گفت که قهوه ریخته بود آوردم بشویم که بنده فرش را پس گرفته و آوردم تحویل دادم. یک مغازه‌داری هم بود یک لامپ از آنجا برداشته و سر در مغازه‌اش نصب کرده بود. رفتم آن لامپ را هم از او گرفتم. گفت: آقا حجت از یک لامپ هم نمی‌گذری؟

ماجرای اسلحه رضاخان

بعد از انقلاب هنگامی که به مقبره رضا شاه رفتم اسلحه او را برداشتم. روی اسلحه نوشته شده بود «پرپر دیویزیون مخصوص تیراندازی مرحمت شده به فرمانده تیر همدان رضا خان سرتیپ قصد قاجار ۱۹۱۸.»

همراه با اسلحه حدود نیم کیلو طلا هم آنجا بود. طلاها و تفنگ را به خانه بردم. خانمم گفت: این‌ها چی هست آوردی؟ گفتم: غنیمت جنگی! گفت: جوری می‌گویی غنیمت جنگی که انگار با اسرائیل جنگ ‌کردی. ببر این‌ها را تحویل بده، اگر بچه‌ من سر درد بگیرد علتش را نحسی این وسایل می‌دانم.

من مانده بودم که طلا و اسلحه را کجا تحویل بدهم؟ نهایتا به آقای لاهوتی اولین نماینده امام در سپاه تحویل دادم. لاهوتی گفت وسایل را بریز همانجا. گفتم اینطوری تحویل نمی‌دهم. این اسلحه را همه دست من دیده‌اند اگر یک قبض یا رسید به من می‌دهید که اسلحه و طلاها را به شما تحویل بدهم. آقای لاهوتی رسیدِ اسلحه را به من داد. اتفاقا در آن زمان من عجله کردم و نیم کیلو طلا را در رسید نوشتم یک و نیم کیلو طلا. عنوانی هم که در رسید قید شده بود این عبارت بود سپاه پاسداران موقت انقلاب اسلامی. آن رسید را هنوز نگه داشته‌ام.

خدمت در کمیته‌های انقلاب

بعد از انقلاب کجا مشغول فعالیت شدید؟

 آن زمان من در کمیته انقلاب اسلامی شهر ری مستقر بودم. آقای سبزعلی رییس کمیته بود و من هم معاون. ۴۰۰۰ تا نیرو زیر مجموعه کمیته منطقه ما بود. آن وقت قرچک جزء محدوده ما بود. حیطه کمیته ما از شمال به صالح‌آباد و از جنوب به حسن‌آباد جاده قم منتهی می‌شد. وسیع‌ترین منطقه، حوزه استحفاظی کمیته ما بود. آدم‌های خاصی هم در این محدوده بودند.  محمد بی‌طاقت برای خودش یک داستانی داشت. حسین لوطی بود، باقر صابونی بود و ....  

 ماجرای تخریب قبر رضاخان

آنچنان که ما متوجه شدیم، شما از همراهان آقای خلخالی در ماجرای تخریب قبر رضاخان بودید. چه خاطره‌ای از آن روز دارید؟

یک روز همراه یکی از بچه‌های شجاع به اسم شیخ‌مرادی بودم. خلخالی آمد وگفت برویم حرم حضرت عبدالعظیم. به خلخالی گفتم حاج آقا چه کاری می‌خواهید بکنید؟ گفت می‌خواهم قبر رضا شاه را خراب کنم و جنازه‌اش را آتش بزنم. من قبل از تخریب مقبره، به بچه‌ها گفتم سنگ قبر را کنار بگذارند و بعد من مصاحبه کردم گفتم سنگ قبر تخریب شد و جنازه‌ای هم وجود نداشت و اثری هم از آن نبود.

هنگامی که به همراه آقای خلخالی برای تخریب قبر رضاشاه آماده شدیم بنی‌صدر زنگ زد. بچه‌ها به آقای خلخالی گفتند رئیس‌جمهور تماس گرفته. بنی‌صدر به خلخالی گفت: قبر رضاشاه را دست نزنید این آرامگاه  حیف است! آقای خلخالی در جواب گفت: «مگر قبر پدر تو را خراب می‌کنیم؟ من می‌خواهم که قبر رضاشاه را خراب کنم.»

ماجرای سنگ قبر ناصرالدین شاه

بعد من گفتم آقای خلخالی حالا که اینجا را خراب کردیم پس قبر ناصرالدین شاه چی؟ گفت ناصرالدین شاه از رضاشاه بدتر است آن را هم خراب می‌کنیم که من سریع به بچه‌ها گفتم و سنگ قبر ناصرالدین شاه را هم برداشتیم. سنگ را کنار درب آرامگاه گذاشته بودند که بعد سنگ را بردند. گفتم سنگ را کجا بردند؟ بعد از جست‌وجو دوستان گفتند که سنگ قبر را به یک سنگ‌بُری بالاتر از پل سیمان برده‌اند! من هم سریع به آن سنگ‌بری رفتم و دیدم سنگ آنجاست. گفتم چرا سنگ را به اینجا آوردید؟! گفتند دیدیم سنگ آنجا افتاده ما هم آوردیم. گفتم: خیلی چیزها آنجا افتاده بود شما باید بر می‌داشتید؟ بعد سنگ را برداشتیم و با همان جرثقیلی که آن‌ها سنگ را برده بودند به موزه ملی بردیم که ظاهراً از آنجا به کاخ گلستان منتقل شد.

قبر ناصرالدین شاه بین حرم حضرت عبدالعظیم و امامزاده حمزه بود که بالای آن هم یک شیروانی سبز رنگ بود که بچه‌ها اصلاً به قبر دست نزدند و فقط سنگ را از روی قبر برداشتند ولی قبر رضا شاه وقتی سنگ را برداشتند اثری از قبر و جنازه نبود.

شما از جمله افرادی بودید که در آغاز جنگ تحمیلی همراه با شهید شاهرخ ضرغام و دیگران در قابل ستاد جنگ‌های نامنظم در جبهه بودید، خاطراتی از آن دوران تعریف کنید؟

من با شاهرخ از قبل انقلاب رفیق بودم. اینکه می‌گویند نگهبان کاباره بود و از این حرف‌ها همه‌اش دروغ است. یک روز در آبادان شاهرخ ضرغام پیش من آمد گفت: سید مجتبی هاشمی من رو فرمانده گذاشته! گفتم: کی بهتر از تو؟  سه روز مانده به شهادتش یعنی ١٤ آذر ماه ٥٩ ، در آبادان همدیگر را دیدیم، گفت همراه با سید مجتبی هاشمی در جنگ‌های نامنظم فعالیت می‌کنیم. برای ما که همدیگر را از سال‌های قبل می‌شناختیم این دیدار در جبهه آبادان دلنشین و تداعی خاطرات بود .سه روز بعد از این دیدار خبر شهادت شاهرخ ، زمانی سوز دلم را دوچندان کرد که پیکرش در منطقه تحت کنترل نیروهای بعثی زیر آتش گلوله ماند. من مصاحبه کردم گفتم پیکر شاهرخ ضرغام در صحرای گرم خوزستان ماند الی یوم القیامه!

دزدیِ رمز ارتش

یک روز در جبهه دیدم که یک دوچرخه دارد حرکت می‌کند. به بچه‌ها گفتم جلوی دوچرخه را بگیرند. تردد دوچرخه در جبهه چیز عجیبی بود. دوچرخه را گرفتند و دسته‌های آن را درآوردند دیدیم که داخل دسته رمز ارتش را قرار داده بودند داشتند برای دشمن بعثی می‌بردند.

 خنثی کردن بمب با پیچ‌گوشتی!

آن روزها جنگنده‌های بعثی شهرها را بمباران می‌کردند. یکبار آمدند شرکت نفت تهران را بزنند. چون آنجا نقطه کور بود، به اشتباه کوره‌های آجرپزی محمودآباد را زدند که یک دختربچه هم در آنجا شهید شد. چند بمب آنجا به اصطلاح عمل نکرده بود و منفجر نشده بود. من سریع برای خنثی کردن بمب رفتم، بلد هم نبودم. یک افسر نیروی هوایی با کیف سامسونت آمده بود گفت: برادر! من چندین سال است در نیروی هوایی‌ام؛ دوره‌اش را دیده‌ام. گفتم وجعلنا بخوان. نمی‌خواهد مردم را معطل کنی. بزن باز کن. گفتم پیچ‌گوشتی را بده به من. یک آجر هم برداشتم. سر موشک یک ماسوله داشت دو تا ضربه زدم، تا ماسوله اول باز شد همه مردم تکبیر گفتند. یک عکسی هم در آن ماجرا دارم که روی بمب نشسته‌ام و در روزنامه هم چاپ شد.

مظلومیت و شجاعت شهید بهشتی

عکس‌های زیادی با روحانیون مبارز و انقلابی به خصوص شهید بهشتی دارید، از آن‌ خاطرات بگویید.

در آن دوره اوایل انقلاب اوضاع خیلی خراب بود و متاسفانه به شخصیت‌هایی نظیر شهید بهشتی احترام نمی‌گذاشتد. مثلا می‌گفتند طالقانی رو کی کشته/ بهشتی چشم درشته! وضعیت اسفباری بود.

در همان ایام یکی از بچه‌های شهرری به شهادت رسیده بود. وصیت کرده بود که شهید بهشتی یا کس دیگری از روحانیون مبارز انقلاب در تشییع پیکر او سخنرانی کند.  به شهید بهشتی مطلب را گفتم. گفت: باشد، می‌رویم. چند وقت قبل در ورامین به آقای بهشتی اهانت کرده بودند. ماجرا را یادآور شدم و گفتم روزی که شما آنجا رفتید یک چنین کاری کردند. شهید بهشتی گفت: "آقای اسماعیلی ما نباید به خاطر این مسائل میدان را خالی کنیم." یک چنین شخصیتی داشت.

در همان ایام شهادت شهید بهشتی و بعد از جریانات هفتم تیر، شب و روز درگیر فعالیت بودیم. یادم است در بهشت زهرا بودم که یکی از دوستان خبر آورد بچه‌ات به دنیا آمده. اصلا وقت نداشتیم. بعد از چند وقت به خانه برگشتم و دیدم یک نوزاد روی رختخواب است و آن روز تازه بچه‌ام را بغل کردم.

طرح مالک و مستاجر شهید لاجوردی و دستگیری منافقین

به ماجرای هفت تیر اشاره کردید. با توجه به ترورهای منافقین چه اقداماتی برای مقابله با آن‌ها انجام می‌شد؟

روزی آقای لاجوردی طرحی را با ما درمیان گذاشتند. طبق برنامه قرار بر این شد که تمام گلوگاه‌های عبور و مرور بسته شود و مورد بازرسی قرار گیرد. هدف از این طرح یافتن و دستگیری منافقین بود. بنده و شهید لاجوردی در گلوگاه شهر ری و سمت حرم امام بودیم که از قضا بیشترین تردد منافقین برای فرار از آن قسمت بود و ما موفق شدیم کلی منافق دستگیر کنیم. این طرح، همان طرح معروف مالک و مستاجر بود که شهید لاجوردی ارائه داد.

با این همه فعالیت خودتان هم سوژه ترور منافقین بودید؟

بله! فردی به نام مجید فتاحی پیله رود مأمور ترور من بود. آن موقع سرکوچه‌مان یک باجه تلفنی بود که قرار بود ضارب از همان‌جا با اسلحه من را ترور کنند. بچه‌ها این فرد را در کیانشهر دستگیر کردند. در همین عملیات او یک نارنجک پرتاب کرد که منفجر شد و یکی از ترکش‌هایش به خودش اصابت کرد و زخمی شد و روی پله‌ای نشست و بچه‌ها هم بلا فاصله او را دستگیر کردند. بعد از دستگیری به بچه‌ها گفتم: ابتدا او را به حمام ببرید و مداوایش کنید. در همان بازجویی‌ها اعلام کرد که قصد ترور من را داشته است.

کد خبر 112400